بچه های دیروز .امروز. فردا
بجه های دیروز: بیست وچندسال پیش در روز 21 ماه رمضان خداوند دختر عزیزتر از جان را به ما عطا کرد (مامان شهد وشکر) وبعد از ظهر وقتی همسر وپسر عزیزتراز جان(بابای قند عسل) که اون موقع یکسال وهشت ماه داشت برای ملاقات به بیمارستان امدندهردو نه اعصاب داشتن نه اخلاق ومن هاج وواج که چه اتفاقی افتاده ؟ من:چی شده؟ همسر:باهم دعوامون شده من:چرا؟ همسر:وقتی داشتیم میومدیم هی از روی صندلی بلند میشد میخواست بیاد جلو فرمون وبگیره منم سرش داد زدم نشست سر جاش تا این جا هم دیگه جیک نزد حالا با من قهر کرده من:عزیزم شما این کارا رو کردی؟ پسر عزیزتراز جان ما درحالیکه خجالت می کشید سرش را پایین انداخته بود _______________...
نویسنده :
بانوی مهر
17:03